🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_676
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من هیچ وقت نخواستم آن رازی که مادر ارش گفته بود را این طور به رویش بیاورم، خودش من را ناچار کرده بود وقتی راهی برای خفه کردنش نداشتم.
به سمت نجلا برگشتم که همین طور با ترس و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد.
دستش را گرفتم و ارام از آن مرد دور شدیم. به سمت حیاط رفتیم.
باز هم دست هایش مانند یخی بودند که روی گلوله ی آتش دست هایم گذاشته بودم، باید ارام می شدم، باید این شعله ی پا برجای درونم را می خواباندم.
-امیرپاشا.
توی ایوان ایستادیم. دست هایش را رها کردم و ارام پشت گردنم را ماساژ دادم.
خیره شدم به باغچه ی کوچکی که حتی با وجود این فصل سرما باز هم سبزی خودش را داشت. به گمانم باغچه هم به مهر همان زن پابرجا بوده است.
-خوبی؟
-اره.
-ولی نیستی.
-پس چرا می پرسی؟
-که بگی چرا خوب نیستی؟
نگاهش کردم. باز هم آن برق معصومیت در چشم هایش درخشید و من باز هم نتوانستم با دیدن چهره ی او خشمگن شوم.
-نشنیدی؟
-چرا باهات بده؟
شانه ای بالا انداختم.
-شاید به همون دلیلی که من ازش بدم میاد.
-چه دلیلی؟
-برادر بودن اون زن.
دوباره خیره شدم به همان باغچه.
هر لحظه که می گذشت ادم های داخل حیاط بیشتر می شدند و صدای گریه باز هم در این خانه بالا گرفته بود. اگر باران هم می بارید دیگر عزای این خانه تکمیل می شد. اسمان امروز قصد باریدن نداشت؟
-امیرپاشا، حواسم بود که چطور از بابات طرفداری کردی
پوزخندی کنج لبم نشست.
من حتی بیزار بودم که نام او را به عنوان پدر روی من می گذاشتند و آن وقت...
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃