🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_685
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
پوزخنده ای زدم. بعید هم نمی دانستم که بخواهد با آن ها هم دستی بکند تا راحت تر من را به قتل برساند. از این پسر و از حرکاتش هیچ چیز بعید نبود.
-باشه.
و به همین اکتفا کردم. همین قدر کوتاه، همین قدر حرص درار و همین قدر مفید.
باز هم قدم برداشتم.
-صبر کن.
به اجبار سر جایم ایستادم.
-بیشعور چرا اون دختر رو اوردی توی زندگیت؟ تو که می دونی قراره توی دردسر بیفتی چرا اون رو درگیر زندگی خودت کردی.
او داشت فکر و خیال هایی که هر شب گریبانم را می گرفت دوباره به زبان می اورد واقعا این بار کفری ام کرده بود.
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
او می دانست وقتی همین قدر راحت می گوید ممکن است من باعث عذاب کشیدن نجلا شوم چه بر سر من می آید؟ او می دانست که من جان می دهم اما نمی گذارم حتی گزندی به آن دختر برسد؟
-لازمه باز هم ذکر کنم به تو مربوط نیست؟
دستی به صورتش کشید. او داشت من را این ور عذاب می داد، دیگر خودش برای چی حرص می خورد و عصبی می شد؟ به او چه مربوط بود؟
ای کاش ارش حداقل به این پسر در مورد آن موضوع نمی گفت.
-یه لحظه لجبازی رو بذار کنار اون چشم های کورت رو باز کن.
-بهتره تو هم اون سمک بی صاحبت رو بذاری و بفهمی که زندگی خودمه، زن خودمه، هر غلطی هم که کردم به پای خودمه، اون دختر هم به پای خودش اومد توی زندگی من و توی هیچ جای این معادله نیستی که بخوای اظهار نظر کنی، می فهمی؟
-می دونی چیه؟ هر غلطی که می خوای بکن، فقط...
و ارام شد. دستش را پایین اورد و انگار تمام آن حالت جبهه گیری اش یک مرتبه وا رفت.
به زمین خیره شد و با صدای ارامی گفت:
-اگه کمک خواستی بهم خبر بده.
و رفت. همین طور من را مات و مبهوت آن جا رها کرد و رفت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃