🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_739
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دوباره نجلا را به اغوش خودم فشردم. انگار حسابی ترسیده بود و رنگش زرد شده بود. او چطور می خواست در ان کلبه و میان جنگل زندگی کند؟
اصلا دخترکم می توانست یک مرتبه از ان امکانات شهر بیاید و در این جا زندگی کند؟
-عزیزم، این جا کلی خونه است و منطقه مسکونیه، نه گرگ میاد و نه مار، نترس.
-البته در مورد حشرات موزی که تموم گوشت بدنم ادم رو می خورن هیچ...
و یک مرتبه پایش به سنگی گیر کرد. نتوانست تعادلش را حفظ کند و با صدای بدی پخش زمین شد. من و نجلا سرجایمان ایستادیم و به قیافه ی در هم رفته اش که تکه های گل و لای روی آن نقش بسته بود در آن نور کم چراغ و ماه خیره شدیم.
دستش را بالا اورد که گل و لای همین طور از آن ها سرازیر شده بود. انگار تمام بدنش نابود شده بود.
-اذیت کردن خانم من هم تقاص داره ارش خان.
-خفه شو.
به حرص خوردنش خندیدم. شانه های نجلا هم در اغوشم لرزید و انگار ترسش را از یادش برده بود.
-میشه به جای خندیدن بیاین کمکم کنید بلند بشم؟
با همان خنده ای که صورتم را نقاشی کرده بود جلو رفتم. دستم را به سمتش دراز کردم که با ان دست های کثیفش را فشرد و آن را به بالا کشیدم.
موقع بلند شدن قیافه اش را از درد جمع کرد و زیر لب غر زد:
-تموم استخوان هام خرد شدند.
-می خواستی به جای مزه ریختن چشم هات رو باز کنی.
-به پا زیر پات مار نباشه اقا ارش.
ارش هم سرش را کمی به جلو خم کرد و مانند پسر بچه ی تخسی گفت:
-تا وقتی مار زبون تو و شوهرت هست دیگه نیازی به مار جنگلی نیست که.
و ما باز هم خندیدم و من متوجه ی سنیگنی نگاهی شدم. سرم را بلند کردم. نگاهی به اطراف انداختم، تنها سه یا چهارتا خانه نورشان را روشن بود.
یکی از خانه ها درشان باز بود و نور زرد رنگی از داخل خانه به بیرون می امد و در آن نور مردی در چهارچوب در ایستاده بود و انگار ما را نگاه می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃