رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیستم هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون. ساسان رفت پیش دکتر --چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟ دکتر با تأسف سرشو تکون داد --من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. اما خون زیادی از دست داده بودن. ساسان با تعجب گفت --خـــوووون؟ --بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده. ساسان با تعجب گفت --چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟ یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر...... --حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟ --آروم باش رفیق! کاریه که شده. غضبناک نگاهم کرد --کاری که شده همش تقصیر توعه! تو باعثش شدی! با اخم گفتم --به من چه که خانم حماقت کردن! با انگشتم زدم رو سینش --تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه! با بغض گفت --خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟ چراااا؟ رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان. همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم. اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب. افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش. با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم. با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش. یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم. نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم دستمو گرفت و نشست. روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم. بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد. سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش. با بغض گفت --حامد. --هوم؟ --حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد! تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود. با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم --انقدر میزنیم همو تا آروم بشی. سرشو بلند کرد --حامد من دوسش داشتم! کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم! یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید. با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت..... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313