•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" --نه واسه چی باید از دست کسی که با اومدنش دنیامو سیاه سفید کرد ناراحت بشم؟ با بهت گفتم --من منظوری نداشتم بخدا. حرفمو قطع کرد --میدونم. حس کردم خیلی ناراحت شده. با صدایی که تا گریه مرزی نداشت صداش زدم --آقا ساسان! سرشو بلند کرد --بله؟ --ببخشید ناراحتتون کردم من منظوری نداشتم. لبخند زد --میدونم منم از دست کسی ناراحت نشدم. سرمو انداختم پایین و به میز زل زدم. --چرا قهوتو نمیخوری؟ --ممنون نمیخوام. حس میکردم هوای اونجا واسم غیر قابل تحمله. --میشه بریم؟ با بهت گفت --مشکلی پیش اومده؟ --نه ولی من حس میکنم اینجا خفس. --باشه پس بمون تا حساب کنم بیام. عصاهامو برداشتم و رفتم دم در. همینطور که کنار هم قدم میزدیم به عصاهام نگاه کرد و خندید --دو روز دیگه از شرش خلاص میشی. با تعجب گفتم --دو رووز؟ باورم نمیشد به این زودی یکماه تموم شده باشه. خندید --نکنه خیلی به پات خوش گذشته؟ با صدای آرومی گفتم --نه ولی خب خیلی زود گذشت. نفسشو صدادار داد بیرون --رها؟ --بله؟ --موافقی باهم بریم یه جا؟ --کجا؟ --میشه نپرسی؟ --باشه ولی باید بدونم کجا قرار بریم. --نترس جای بدی نیست. تو راه کنار یه گلفروشی ماشینو پارک کرد و ازم خواست بمونم تو ماشین. چند دقیقه بعد با یه شاخه گل گلایل برگشت. شاخه گل رو داد دست من و نشست تو ماشین. --مال منه؟ خندید --نه صبر کن میفهمی...... یه جایی که تا به اون روز نرفته بودم ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. به سختی از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم. یه مکان بزرگ پر از قبر. اینکه بالاسر هر قبر یه چراغ دستی قدیمی بود خیلی واسم جالب بود. --آقا ساسان؟ --بله؟ --اینجا کجاس؟ همینجور که داشت از میون قبرها میرفت برگشت و تلخند زد --اینجا بهشته منه. با تعجب گفتم --بهشت شما؟ خندید --بیا بریم جلوتر یه جا هست میتونی بشینی اونجا...... نشستم رو صندلی آهنی و ساسان رفت بالاسر یه قبر فاتحه خوند و شاخه گل رو گذاشت رو قبر. به نوشته ی قبر زل زدم و بلند خوندم --شهید گمنام؟ ساسان برگشت سمتم --آره. ناخودآگاه خندم گرفت --آدما نام دارشون چیکار میکنن واسه بقیه که گمناماشون بکنن؟! --خیلی کارا میکنن. --مثلاً؟ متفکر گفت --مثلاً..... میتونن آدمارو به جاهای خوبی منتقل کنن. --جاهای خوب؟ بی توجه به حرفم گفت --اولین دفعه ای که اومدم اینجا با رفیقم بود. اولش از اینکه انقدر با عشق به قبر زل زده بود کلی مسخرش کردم. ولی بعدش.. سکوت کرد و ادامه داد -- پام به اینجا باز شد. یواشکی میومدم و میرفتم. روزای اول ساعت ها کنار قبر مینشستم و به اسمش نگاه میکردم. --چه مسخره. --آره خب واسه خودمم مسخره بود ولی الان دیگه نیست. از نشستن اونجا خسته شدم. --اگه حرفاتون با مرده ها تموم شد دیگه بریم؟ یه نمه اخم کرد --اونا نمردن رها. ترجیح دادم سکوت کنم. تو راه برگشت هم من هم ساسان هیچ کدوم حرف نمیزدیم. عذاب وجدان گرفته بودم و همش پیش خودم میگفتم نباید اون حرفارو میزدم. هوا تاریک و خیابون خلوت بود. --رها. برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم. --بریم غذا بخوریم؟ حرفی نزدم. --چیزی شده؟ بغض عجیبی به گلوم چنگ میزد. --آقا ساسان... همین که اسمشو گفتم بغضم شکست و گریم گرفت. نگران ماشینو پارک کرد و پرسید --چی شده رها؟ دستامو گذاشتم رو صورتم و هق هق شروع کردم گریه کردن. --عـــه رهــا! همونجور که دستام رو صورتم بود سرمو به طرفین تکون دادم --نباید اون حرفارو میزدم! --منظورت چیه؟ --حرفایی که سر قبر شهید گمنامه زدم. لبخند زد --میفهمم چی میگی. ولی خب اشکالی نداره همین که پشیمونی خیلی خوبه. با این حرفش یکم آروم شدم و گریم قطع شد. همون موقع موبایلش زنگ خورد --الو سلام زیبا خانم. ممنونم شما خوبین؟ باشه چشم.چشم حتماً خدانگهدار. ماشینو روشن کرد --زیبا خانم نگرانت شده بود. لبخند زدم --حس میکنم مثه ماماناس. تلخند زد --منم این حسو به زهره خانم داشتم. --خوش به حالت. --واسه چی؟ --چون مامان مهربونی مثه زهره خانم نصیبت شد. با شیطنت گفت --میتونم مامانمو به تو هم بدما! با بهت گفتم --چجوری؟ --خب بالاخره یه راهایی هست دیگه. --چه راهایی؟ بلند بلند شروع کرد خندیدن --هیچی ولش کن. --چه راهی بگو دیگه! --ول کن رها یه حرفی زدم. --جون زهره خانم بگو! زد رو ترمز و دستشو کوبید رو فرمون --لا اله الا ﷲ! برگشت سمتم و تو چشمام زل زد با صدای آرومی گفت --با من ازدواج میکنی؟ هین بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم. کلافه گفت --بهت میگم ولش کن ول نمیکنی همین میشه دیگه! تلحند زد و آروم تر گفت --آدمی که دلش با یه نفر دیگس نباید روش حساب باز کرد. با لکنت گفتم --چ..چی..گ..گفتی؟ لبشو کج کرد --رها یه درخواست ازدواج ساده بودا! یه بطری آب از تو داشبورد برداشت و گرفت سمتم --بخور زبونت باز شه..... "حلما"