•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_ششم
--نه واسه چی باید از دست کسی که با اومدنش دنیامو سیاه سفید کرد ناراحت بشم؟
با بهت گفتم
--من منظوری نداشتم بخدا.
حرفمو قطع کرد
--میدونم.
حس کردم خیلی ناراحت شده.
با صدایی که تا گریه مرزی نداشت صداش زدم
--آقا ساسان!
سرشو بلند کرد
--بله؟
--ببخشید ناراحتتون کردم من منظوری نداشتم.
لبخند زد
--میدونم منم از دست کسی ناراحت نشدم.
سرمو انداختم پایین و به میز زل زدم.
--چرا قهوتو نمیخوری؟
--ممنون نمیخوام.
حس میکردم هوای اونجا واسم غیر قابل تحمله.
--میشه بریم؟
با بهت گفت
--مشکلی پیش اومده؟
--نه ولی من حس میکنم اینجا خفس.
--باشه پس بمون تا حساب کنم بیام.
عصاهامو برداشتم و رفتم دم در.
همینطور که کنار هم قدم میزدیم به عصاهام نگاه کرد و خندید
--دو روز دیگه از شرش خلاص میشی.
با تعجب گفتم
--دو رووز؟
باورم نمیشد به این زودی یکماه تموم شده باشه.
خندید
--نکنه خیلی به پات خوش گذشته؟
با صدای آرومی گفتم
--نه ولی خب خیلی زود گذشت.
نفسشو صدادار داد بیرون
--رها؟
--بله؟
--موافقی باهم بریم یه جا؟
--کجا؟
--میشه نپرسی؟
--باشه ولی باید بدونم کجا قرار بریم.
--نترس جای بدی نیست.
تو راه کنار یه گلفروشی ماشینو پارک کرد و ازم خواست بمونم تو ماشین.
چند دقیقه بعد با یه شاخه گل گلایل برگشت.
شاخه گل رو داد دست من و نشست تو ماشین.
--مال منه؟
خندید
--نه صبر کن میفهمی......
یه جایی که تا به اون روز نرفته بودم ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم.
به سختی از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم.
یه مکان بزرگ پر از قبر.
اینکه بالاسر هر قبر یه چراغ دستی قدیمی بود خیلی واسم جالب بود.
--آقا ساسان؟
--بله؟
--اینجا کجاس؟
همینجور که داشت از میون قبرها میرفت برگشت و تلخند زد
--اینجا بهشته منه.
با تعجب گفتم
--بهشت شما؟
خندید
--بیا بریم جلوتر یه جا هست میتونی بشینی اونجا......
نشستم رو صندلی آهنی و ساسان رفت بالاسر یه قبر فاتحه خوند و شاخه گل رو گذاشت رو قبر.
به نوشته ی قبر زل زدم و بلند خوندم
--شهید گمنام؟
ساسان برگشت سمتم
--آره.
ناخودآگاه خندم گرفت
--آدما نام دارشون چیکار میکنن واسه بقیه که گمناماشون بکنن؟!
--خیلی کارا میکنن.
--مثلاً؟
متفکر گفت
--مثلاً..... میتونن آدمارو به جاهای خوبی منتقل کنن.
--جاهای خوب؟
بی توجه به حرفم گفت
--اولین دفعه ای که اومدم اینجا با رفیقم بود.
اولش از اینکه انقدر با عشق به قبر زل زده بود کلی مسخرش کردم.
ولی بعدش..
سکوت کرد و ادامه داد
-- پام به اینجا باز شد.
یواشکی میومدم و میرفتم.
روزای اول ساعت ها کنار قبر مینشستم و به اسمش نگاه میکردم.
--چه مسخره.
--آره خب واسه خودمم مسخره بود ولی الان دیگه نیست.
از نشستن اونجا خسته شدم.
--اگه حرفاتون با مرده ها تموم شد دیگه بریم؟
یه نمه اخم کرد
--اونا نمردن رها.
ترجیح دادم سکوت کنم.
تو راه برگشت هم من هم ساسان هیچ کدوم حرف نمیزدیم.
عذاب وجدان گرفته بودم و همش پیش خودم میگفتم نباید اون حرفارو میزدم.
هوا تاریک و خیابون خلوت بود.
--رها.
برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم.
--بریم غذا بخوریم؟
حرفی نزدم.
--چیزی شده؟
بغض عجیبی به گلوم چنگ میزد.
--آقا ساسان...
همین که اسمشو گفتم بغضم شکست و گریم گرفت.
نگران ماشینو پارک کرد و پرسید
--چی شده رها؟
دستامو گذاشتم رو صورتم و هق هق شروع کردم گریه کردن.
--عـــه رهــا!
همونجور که دستام رو صورتم بود سرمو به طرفین تکون دادم
--نباید اون حرفارو میزدم!
--منظورت چیه؟
--حرفایی که سر قبر شهید گمنامه زدم.
لبخند زد
--میفهمم چی میگی.
ولی خب اشکالی نداره همین که پشیمونی خیلی خوبه.
با این حرفش یکم آروم شدم و گریم قطع شد.
همون موقع موبایلش زنگ خورد
--الو سلام زیبا خانم.
ممنونم شما خوبین؟ باشه چشم.چشم حتماً خدانگهدار.
ماشینو روشن کرد
--زیبا خانم نگرانت شده بود.
لبخند زدم
--حس میکنم مثه ماماناس.
تلخند زد
--منم این حسو به زهره خانم داشتم.
--خوش به حالت.
--واسه چی؟
--چون مامان مهربونی مثه زهره خانم نصیبت شد.
با شیطنت گفت
--میتونم مامانمو به تو هم بدما!
با بهت گفتم
--چجوری؟
--خب بالاخره یه راهایی هست دیگه.
--چه راهایی؟
بلند بلند شروع کرد خندیدن
--هیچی ولش کن.
--چه راهی بگو دیگه!
--ول کن رها یه حرفی زدم.
--جون زهره خانم بگو!
زد رو ترمز و دستشو کوبید رو فرمون
--لا اله الا ﷲ!
برگشت سمتم و تو چشمام زل زد
با صدای آرومی گفت
--با من ازدواج میکنی؟
هین بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم.
کلافه گفت
--بهت میگم ولش کن ول نمیکنی همین میشه دیگه!
تلحند زد و آروم تر گفت
--آدمی که دلش با یه نفر دیگس نباید روش حساب باز کرد.
با لکنت گفتم
--چ..چی..گ..گفتی؟
لبشو کج کرد
--رها یه درخواست ازدواج ساده بودا!
یه بطری آب از تو داشبورد برداشت و گرفت سمتم
--بخور زبونت باز شه.....
"حلما"