⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
کتاب عارفانه زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت هشتاد و یکم گردان ما با عبور از نخلستان‌ها خ
کتاب عارفانه زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت هشتاد و دوم ( ادامه قسمت قبل ) در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد! تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف (ایست) همه‌ی بچه‌ها روی زمین خیز رفتند. یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛ ستون بچه‌های ما را به رگبار بستند. شدت آتش بسیار زیاد بود. صدای آه و ناله بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته. چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد! برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچه‌ها امام حسین(ع) منتظر شماست. الله اکبر..... خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند. یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم. خط دشمن شکسته شد بچه‌ها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت. بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم