هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه🍀 روبروی آینه نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.. موهای بلوند شده، لباس عروس صدای گوشی بلند شد سید بود سید:سلام عروس نازم -سلام آقای داماد من کجایی؟عروس خسته شد سید:نیم ساعت دیگه پیشتم نازگلم کتم رو پوشیدم به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منت برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین،عباس و علی اکبر رو داد ولی چادرش نداد و محجبه شدم به حال برگشتم و شنلم رو پوشیدم -خانم آرایشگر میشه کمکم کنید چادرم رو سر کنم آرایشگر: حیف نیست این خوشگلی رو بذاری زیر چادر؟ -حیف اینکه به جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره سید که اومد منو با چادر دید سرش رو آورد زیر گوشم و گفت : تمام دنیام رو به پات میمونم عاشقتم عطیه که منی دستم رو به دست مرد غیرتمندم دادم و سوار ماشین عروس شدیم -سیدم سید :وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم -خب باشه.. میخواستم بگم بریم پیش شهید میر دوستی و شهید هادی سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت و شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا بهترین جای عروسیم اونجا بود که زینب دو تا بلیط کربلا بهمون داد و گفت هدیه از طرف حسین یه جایی من میخواستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا به حرمت دعای مادرم و لقمه حلال مادرم دستم رو گرفتن و هدایتم کردن سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری