بگـو ای دل بـه نـام نـامی حیـدر غزل گو از قرین و نفس پیغمبر الا ای واژه هــا یـاری کنیـد اینــک شود زیبا به نامش نقش این دفتر زبان اَلکن بُوَد یارب مدد کن خود نِگـارم چنـد بیـت از سـاقـیِ کوثر که هستم تشنهء یک جرعه زین باده تو مستم کن از این مَیّ و از این ساغر ضعیف و ناتوانم اندر این وادی پنـاهَـم دِه کنــار آن یَــلِ خیبــر بگو شاعر تو از لفظ و بیان عشق که آمد زینت محـراب و یا منبـر بگو از زهد و از آن نغمه های خوش زِ یا مولایَ مولا های آن دلبر قلم بنویس از آن میر دلاور چون که شیعه نازَد از آن صولت صفدر بگو از مِهر و از اِکرام و از لطفش چه با اَیتام و با مالک چه با قنبر بگو از جان فدا کردن از ایثارش وَ دل دادن به محبوبش شبی محشر بگو از گل بگو از شمع و از یارش از آن ریحانه اش از گوهری اَنور بیا واژه بگو از عَدل و از انصاف زِ گردنبند و فریادش ، سرِ دختر بگـو از آن بـرادر هـای طمّـــاع و بگـو از آهـن تفـدیـده از کیـــــفر بگو بهمــن از آن گلهـــای بُستـانش شب عیدی نگو دیگر از آن حَنجر بگـو از آن تبــرّی از همـه کفّـــــار از آن معراج او بر دوش پیغمبر 🌴💎🌹💎🌴