🌷سال ۶۵، يك شب برای نماز شب از خواب بلند شد، آهسته مرا میپاييد كه بيدار نشوم ولی من كه از صدای خش خش كيسه خوابش بيدار شده بودم او را میدیدم كه آمادهی وضو و نماز شب شده. در بين نماز از پشت سر چشمانش را با دو دست گرفتم و مقداری سر به سرش گذاشتم به او گفتم: حاجی اينبار از من فراموش نكنی و مرا در خشاب چهلتایی نمازت قرار بدهی! خنديد و شروع به صحبت كرديم....
🌷نزديك اذان صبح بود و ازش سئوال كردم: حاجی توی اين دنيا چه آرزويی داريد و خيلی اصرار میكردم. گفت: اگر قول میدهی تا زمانیكه زنده هستم به كسی و حتی به خانوادهام هم حق نداری بگی، بهت میگم. من هم قول مردانه دادم. گفت: من نمیدانم چهطوری شده كه خودم را وقف تخريب كرده و عهد كردهام كه تا عمر دارم در تخريب باشم و از خداوند میخواهم كه در آخرين عملياتهای جنگ شهيد بشوم و حاضر نيستم كه بعد از جنگ را ببينم.
🌷گفتم: مگر میخواهی چند سال عمر كنی؟ حرف جالبی زد. گفت: مگر فكر میكنی كه چند سال ديگر جنگ است. و ادامه داد خلاصه چنين آرزو و عهدی دارم كه در پايان جنگ شهيد بشوم و دقيقاً در آخرين عمليات به نام مرصاد به شهادت رسيد.
شهید حاج سیدحسین موسوی مقدم