خبرگزاری بسیج البرز
#برگی_از_خاطرات گفتم: دارم از استرس میمیرم... گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردے بگو من خیلی قبولش دارم؛ گره ڪار ِمنم همین باز ڪرد (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهے خروج گرفت) گفتم: باشہ داداش بگو... گفت: تسبیح دارے؟ گفتم: آره... گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها" حتمـا سہ سـالہے ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم... چشممو بستم شروع ڪردم: الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها ۱۰ تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا...توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضر شم وقتی حسین رو دیدم گفتم: درست شد، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها" #شهید_حسین_معزغلامـی #شهدای_مدافع_حرم