#روایت_عِـشق: روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید: شما حاج منصوری؟! گفتم: بله بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟ گفتم: بله، یکی از دو شهیدم عباسه.... روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمی دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود و از من خواست تا مراقب شما باشم.... به روحانی کاروان گفتم: اینطوری که نمیشه... در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما می گفتم، شما هم مى توانید نائب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل تون... حاج منصور گفت همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل و بعد از این که حادثه منا رخ داد حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زنده اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم... به روایت پدر بزرگوار شهید #شهید_عباس_فخارنیا #سالروز_شهادت