مادر! دلم برایت تنگ شده! من هر روز برای مادرم، کودک‌تر شده‌ام؛ انگار هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، نیازم به او بیشتر می‌شود؛ مادری از جنس نور و صفا و مهر. آن زمان که کودکی نوباوه بودم، مادرم همیشه در خانه بود و آن‌گاه که در نوجوانی و جوانی قد کشیدم و برای خودم مردی شدم، بازهم به یاد ندارم که روزی «مادرم» در خانه نباشد! انگار جز بزرگ‌کردن ما کاری نداشت! حالا هم که بزرگ شده‌ایم، خانه‌مان انگار رواقی است از رواق‌های حرم که فرشته‌ای مدام در حال عبادت است و دعا برای فرزندانش! گاه‌گاهی که «مادرم» در خانه نبود باید در «بهشت روضه» دنبالش می ‌گشتیم؛ همان بهشتی که مشرف می‌شد تا با دلی نورانی‌تر و عزمی راسخ‌تر برگردد برای بزرگ‌ترین شغل عالم؛ شغل انبیاء؛ انسان‌سازی. الان که ۴۵ سال از عمرم می‌گذرد، هرچه تلاش می‌کنم، ناراحتی و اندوه و بیماری «مادرم» را به یاد ندارم؛ انگار «مادرم» نه مجالی داشت و نه حقی که از شیطنت‌های ما ناراحت شود و از کمبودهای زندگی غم به دل راه دهد و با مریضی‌هایش به بستر پناه برد! مادرم هیچگاه نگذاشت غم‌ها و دردهایش را بفهمم؛ مبادا که پاره‌ی‌جگرش غم به دل راه دهد و اندوهناک شود! هرچه فکر می‌کنم به یاد نمی‌آورم که حتی برای یک‌بار هم «مادرم» توقعی از فرزندش داشته‌باشد؛ آخر چرا کسی‌ که شب‌های طولانی برای خواب آرامم نخوابید و برای قدکشیدنم، قدخمیده شد، چیزی از من نخواست؟! او همیشه نگران بود و حتی الان؛ که مبادا چیزی از فرزندش بخواهد و او نتواند اجابت کند؛ «مادرم» طاقت شرمندگی فرزندش را نداشت! «مادرم» فرشته‌ای است زمینی که خدا به من هدیه کرده؛ فرشته‌ای با دستانی همیشه گشوده به آسمان و صورتی همواره بارانی! خانه‌ی ما با حضور «مادرم» بهشت است؛ همان بهشتی که حضرت مادر فرمود: «بهشت زیر پای مادران است.» و اما اکنون سال‌هاست که از آغوش پر عطر و مهر «مادرم» دور شده‌ام‌؛ مادری که هنوز در همان بهشت باصفای دوران کودکی، لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام را پر کرده از ترنم دعای آسمانی‌اش. مادر! دلم برایت تنگ شده!