☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_5
یه بار گفتم: به شما ربطی ندارند من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا
برایتان ماشین بگیریم.
میگفتم: انجام شهرستانه، شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه کردین، قرار نیس اتفاقی بیفته...!
گاهی هم که پدرم منتظر بود، تا جلوی در دانشگاه میومد
تا مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:ممنون خودم میبرم! و رفتم.
از پشت سرم گفت: مگه من فرمانده نیستم؟دارم میگم بدین به من!
چادرم رو کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخانه!!!!
گاهی چشم غره ای هم میرفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار.
چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجام دهم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم.
هر بار نتیجه عکس میداد..
نقشه ای سرهم کردم که که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیاید.
دلم لک میزد برای برنامه های بوی بهشت.
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت
عاشورا میگفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند.
به از نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق میکرد:
هندوانه، سبزی یا خیار.
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری دهد.
قید یکی دوتا از اردوها رو هم زدم.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸