بسم الله الرحمن الرحیم
♥️عشقِ پاک♥️
پارت ۴
حامد صدایش کرد: سعید...سعید کجایی؟؟؟
نگاهش را از جاده گرفت، چی میگی؟؟
ببین این خانوم خوشگله چی میگه؟
سرش را برگرداند وبه آن دختر نگاه کرد که پشت چشمی نازک کرد و از مقابلشان عبور کرد.
_چشم و ابرویی برای حامد آمد، چی میگفت؟؟؟
_هیچی بدش نمیآمد باهات دوست بشه، منم شماره تو دادم بهش.
_ تو غلط کردی.... شماره خودتو می دادی.
_خوب حالا دیوونه نشو...اولاً که من جاست فِرِنِدِ یکی دیگه ام، دوماً به قلبش اشاره کرد، این دلِ دروازه که نیست، سوماً اون شماره تو رو می خواست.
_مسعود خندید و گفت: اون تپلَ رو دیدی؟
_حامد جواب داد،همون که اندازه بُشکه بود؟
_آره همون، گیر داده بود به من.
_سعید خندید،خوبه همون به درد تو می خوره.بعد هر سه شان زدند زیر خنده.
_من رفتم بچه ها.
_کجا؟
_خونه.
_باشه خداحافظ.
_خداحافظ...حامد
_جون
_حالا راستی راستی شماره مو دادی اون دختره؟
_آره مگه من با تو شوخی دارم.
_پوفی کشید و از آنها دور شد،
اصلا برایش مهم نبود که آن دختر شماره اش را به دست آورده.
با خود گفت:بد هم نیست،کمی او را سر کار میگذارم.
_در خانه را باز کرد....اما چون برادرش نیز در خانه آنها زندگی می کرد،قبل از ورود به حیاط شروع کرد به یا الله گفتن.
وقتی مطمئن شد که الهه زن محسن داخل حیاط نیست، راهش را گرفت و به سمت اتاقهایشان رفت.
ناهارش را که خورد، به اتاق کناری رفت که بخوابد.
ساعتی از خوابیدنش نگذشته بود که با صدای موبایلش از خواب بیدار شد.
گوشی را از کنار بالشتش برداشت و با صدای خواب آلود جواب داد: بله
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق