بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۷ دید گوشه ی اتاق نشسته و سرش را روی پاهایش گذاشته، نگاهش افتاد به سینی غذا که همان طور دست نخورده باقی مانده بود. داخل اتاق نشده برگشت، از این که او را در این حال می دید، دلش خون می شد، وارد اتاق خودشان شد، رو کرد به شوهرش، حاجی بچه مون داره نابود میشه. حاج رضا با اخمی که به چهره‌اش نشانده بود جواب داد: چشمش کور، چقدر بهش گفتم، پسر.... آدم باش، دنبال دختر مردم راه نیافت... این کارا آخر و عاقبت نداره ....حالا داره چوب همون روزا رو میخوره. _ حاجی الان وقت این حرف‌ها نیست، سعید خیلی وقته که عوض شده، میگم بریم دنبال مریم؟ _من روم نمیشه تو چشای سید کریم نگاه کنم، برم چی بگم بهش؟؟ _بالاخره ما بزرگتریم، نباید یه کاری بکنیم؟ تُنِ صدایش را بالا بُرد... _خانوم...بزرگترِ چی؟ بزرگترِ کی؟ خاک بر سر من که بزرگتر این پسرم. همین لحظه سعید وارد اتاق شد، در حالی که نگاهش پر از غم‌ بود، لب زد: حاج بابا....ارواح خاک آقاجون، این بار و برو. _ من برم نمیگن خودِ لَندِهورش کو؟؟ سرش را پایین انداخت، بابا من خجالت میکشم بیام، بگو روش نشد بیاد. _ پسر تا کِی قراره ما تاوانِ حماقت های تو رو بدیم؟ نگفتی زنت حامله است، یه وقت یه طوریش میشه؟ نه من نمیرم. روبه‌روی پدرش روی دو زانو نشست، بابا غلط کردم، فقط همین یه بار رو برو. _با اخم نگاهش کرد و نفسش را بیرون داد.... محبوبه خانوم با نگاهش به شوهرش التماس می کرد که کوتاه بیاید. رو کرد به حاج رضا، زنگ بزنم؟؟ _در حالی که هنوز با اخم به سعید نگاه می کرد، موافقتش را با سکوت اعلام کرد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫