لبه خیابان، منتظر شروع مراسم حسینیه ثارالله نشستم. پسر بچه‌ای با لباس سپاه، همراه مادرش کنارم نشست. پسر مدام چادر مادرش را تکان می‌داد و می‌گفت: "عکس بابا را بیاور". قصه اصرار پسر را از مادرش پرسیدم. گفت: "صبح که بی‌تابی ما رو دید، علتش رو پرسید." گفتم: "ما بابامون رو از دست دادیم و به زبون کودکانه، براش از خوبی‌های سردار گفتم." توضیح مادر تمام نشده، پسر کوچولو دوباره درخواستش را تکرار کرد: "مامان، عکس بابا رو بیار. من عکس بابا رو دوست دارم." کتاب بر شانه‌های کارون