دستم به نوشتن نمیرود!
تسلیت بگویم یا تبریک؟
تبریک به تو که سعادتمند ترینی و تسلیت به من که شقاوتمند! شقاوتمندی که جا مانده!
حسرتم آن بود که چرا همچو دلاور مردان جنگ سوریه، نمیتوانم به جنگ با داعش بروم یا چون اعضای حماس، به جنگ با اسرائیلی ها!
اما خودمان را که نمیتوانیم گول بزنیم؛ چه نیاز است که وسط میدان جنگ باشی؟
مگر نه آن است که اگر شهیدانه زندگی کنیم، هرجا که باشیم، شهادت خودش در پی مان می آید؟
اصلا بیا و بگو؛ چه کردی که خون بهایت، خود خدا شد؟
چنانکه در حدیث قدسی آمده:
«آن کس که مرا طلب کند می یابد، آن کس که مرا یافت می شناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق می ورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم، آن کس که به او عشق ورزیدم کشته ام می شود و آن کس که کشته ام شود خون بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون بهایش هستم.»
راستی!
حضرت زهرا را دیدی لحظه آخر؟
حسین ابن علی را چطور؟
میگفت لحظه آخر، می آید و سر شهدا را به دامان میگیرد
راست میگفت؟
مگر تو همچو ما، بیست سال سن نداشتی؟ چه شد پس؟ مگر چگونه زندگی کردی که حضرت مادر، روز ولادتش خریدارت شد؟
چه بگویم که حسرت جا ماندنم، انتها ندارد ...
《رفتم که خار از پا کشم/ محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم/ صدسال راهم دور شد 》
#کنگره_شهدای_دانشجو_معلم
#بسیج_دانشجویی_فرهنگیان_ثامن_الحجج
🇮🇷◇•◇🇮🇷
@basijsamn
🇮🇷◇•◇🇮🇷