💠✨💠✨
#گزیده_منبر_عالی
❇️حجت الاسلام
#عالی
🍀جدایی از ولی خدا🍀
#بخش_دوم
🔸امام حسین(ع) بعد از شنیدن سخنان طرماح فرمود: «برو اما دیر نیا»، او رفت اما تا برود سمت یمن و آذوقه را برساند بسیار زمان برد و هنگام برگشت سربازان ابن زیاد جلویش را گرفتند و سوال کردند کجا می روی؟ جنگ تمام شد و سر حسین(ع) و یارانش را از کربلا می برند، دیر رسیدی.
🔸علاقه به خانواده و رسیدگی به آنها مقدس است اما نباید مقدم به علاقه به ولی خدا شود.
🔸در این میان آدم هایی با سرنوشت های متفاوت هم بودند، امام حسین(ع) روز دوم محرم به کربلا رسید، زمانی که بعد از آن هر روز از کوفه به لشکر عمر سعد اضافه می شد، دختر امام حسین(ع) سوال کرد که ما لشکر نداریم و همه آن طرف می روند. حضرت(ع) پاسخ دادند: لشکر ما در پیش است.
🔸بعد نامه ای به دو خط به «حبیب بن مظاهر» نوشتند که ای حبیب اگر می خواهی به فرزند پیامبر(ص) کمک کنی بسم الله، این نامه را پیک به کوفه برد و مخفیگاه حبیب را یافته و پیام را به او داد.
🔶 در حالی که ابن زیاد به دنبال بزرگان شیعه می گشت. حبیب آدم شناخته شده ای بود. اما او بعد از خواندن نامه آن را روی چشم گذاشت و از مخفیگاهش خارج شد و زمانی که بیرون آمد «مسلم بن عوسجه» دوست دوران نوجوانی اش را دید. از او سوال کرد کجا می روی؟ پاسخ داد: حمام. حبیب گفت بیا برویم امام حسین(ع) ما را دعوت کرده است و آن دو بی آنکه به منزل خبر بدهند، راهی کربلا شدند.
🔸اگر مثل طرماح می خواستند حرکت کنند، نمی رسیدند.
🔸ناگهان یاران امام حسین(ع) متوجه گردوخاکی از دور شدند و دیدند که حبیب و به همراه مسلم و تنی چند از افراد دیگر می آیند، در این هنگام امام حسین(ع) رو به دخترش کرد و فرمود: لشکر ما هم در حال آمدن است.
🔸این چنین بود که آنها تعلق به امام را مقدم بر علایق خود قرار دادند.
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
✅کانال استاد عالے
🆔
@ostad_aali110