هدایت شده از دنیاے قــــدیم...💯
داستان عجیب از رحمت بی منتهای الهی عابدی بود در بنی اسراییل که دائم در عبادت و راز و نیاز حق بود و مستغرق در ذکر و سجده به درگاه حق . و شیطان بارها به قصد فریب و وسوسه او اقدام میکرد و موفق به اغفال اونمی گشت و هر بار نا امید تر از گذشته باز میگشت یک روز شیطان یاران خود را که شیاطین کوچک یا شیطانک ها بودند را جمع کرد و به آنها گفت کسی از شما هست که راهی بیابد که بتواند این عابد را اغفال کند ؟ هرکدام از شیطانک ها راهی را گفتند و شیطان گفت نه نمیشود همه این راهها را امتحان کرده ام و موثر نبوده است از بین آنها شیطانکی گفت : من میتوانم عابد را فریب بدهم شیطان گفت چگونه ؟ گفت از راه عبادت ! شیطان پذیرفت و شیطانک مامور شد به فریب عابد. سجاده ای برداشت و به راه افتاد تا به نزدیکی محلی (غاری) که عابد آنجا عبادت میکرد رفت و سجاده اش را پهن کردو مشغول راز و نیاز شد و شبانه روزرا به عبادت و راز و نیاز و گریه به درگاه حق میگذراند و عابد وقتی از عباداتش فارغ میشد می دید او ( شیطانک) هنوز در حال عبادت و زاری و ندبه است تا اینکه بالاخره طاقت نیاورد و به سوی شیطانک رفت و سلام کرد و گفت : از شما سوالی داشتم ؟ شیطانک گفت بپرس برادر عابد گفت : چند روز است که شما را زیر نظر دارم و شاهد عبادت و راز و نیاز خالصانه و بی وقفه شما هستم چیکار کردی که اینقدر با توان و بدون خستگی به عبادت می پردازی ؟راز اینهمه خلوص و زاری در چیست ؟ بمن هم بگو میخواهم چون تو خالصانه و بی وقفه عبادت کنم من گاهی خسته میشوم از عبادات و ذکر و ریاضات ! شیطانک بعد از کلی شکسته نفسی و ریاکاری گفت : راز این در این است که من یک بار زنا کردم و بعد توبه کردم و از آن به بعد عبادت و راز و نیازم خالصانه تر و عمیق تر شد .عابد متحیر نگاهش کرد و گفت :من هم میتوانم اینکار را بکنم ؟ یعنی بعد از آن که توبه کنم این فیض نصیب من هم میشود ؟ شیطانک گفت شک نکن ! در پایین این کوه شهر کوچکی است که یک زن فاحشه در آن زندگی میکند به در خانه او برو تا حاجتت را برآورده سازد بعد از اینکه کارت تمام شد به غار برگرد و توبه کن و سپس نتیجه اش را ببین عابد به راه افتاد و به خانه زن فاحشه رسید نیمه شب بود در زد زن در را باز کرد و مرد عابد را پشت در خانه اش دید زن پرسید : چه میخواهی ؟ عابد گفت : همه به در این خانه می آیندچه میخواهند ؟ من هم همان را میخواهم زن متعجب به مرد عابد نگاه کرد و گفت : مردانی که به در این خانه می آیند مست و فاسقند اما تو یکپارچه نوری ! تو با همه آنان فرق داری ! چرا میخواهی زنا کنی ؟ مرد عابد جریان گناه و توبه و عبادت ودوستش ( شیطانک) را برای زن تعریف کرد زن گفت : وای برتو او شیطان است چگونه نفهمیدی ؟ به غار برگرد دیگر اورا آنجا نمیبینی ! من همیشه آماده ام که با تو همبستر شوم ( کار من این است ) اما تو حیفی! برگرد برو و از دامن خدا دست برندار! عابد متحیر به سخنان زن گوش داد که چون تلنگری او را بیدار کرد و سراسیمه به غار برگشت و دید نشانی از آن مرد نیست به خاک افتاد و از غفلتش توبه کرد و سجده شکر به جا آورد ! از قضا همان شب اجل به سراغ زن فاحشه آمد و در گذشت و صبح همان روز مردم شهر جنازه اورا به بیرون شهر بردند و در مسیر حیوانات درنده ( گرگها) انداختند چون معتقد بودند او نجس است و اگر به خاک بسپارندش خاک را نجس میکند ساعتی نگذشته بود که جبرئیل بر موسی (ع) نازل شد و گفت خداوند سلام میرساند و میفرماید : ای موسی با شتاب به بیرون شهر برو و جنازه پاک و مطهر یکی از بندگان ما را ( که مردم اورا در معرض درندگان گذاشته اند ) از زمین بردار و با احترام بر پیکرش نماز بخوان و با آداب دینت به خاک بسپارو به مردم بگو تمام گناهان این زن را بخشیدم چون یکی از بندگان خوب مرا از گناه کردن منصرف کرد... آی مهربون... 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی در 👇 https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f