خاطرات « با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفته بودم ، یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلا پیکر شهدا در آنجا نگهداری می شد، جای بسیار خاصی بود. من مدام شهید هادی را در درونم صدا می‌زدم و گریه می کردم، همه جا به یاد او بودم اما باز هم با خود می گفتم : « یعنی شهید هادی صدای مرا می‌شنود ، یعنی به من توجه می کند » آن روز در معراج شهدا متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود توی خودم بودم ، که یک خانوم آمد کنارم و با مهربانی دست مرا گرفت. بی مقدمه از من این سوال را پرسید: « شما شهید ابراهیم هادی رو می‌شناسید ؟ با حالت متعجب جوابش را دادم و گفتم : بله می‌شناسم . خانوم بهم گفت : خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد . مگه شما نمی دانید شهدا روی شما که به سمت آنها آمدید حساسند ؟! نمی‌خواهند از شما گناهی سر بزند. وقتی تعجب مرا دید ، دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد و گفت : این از طرف شهید هادی است . آرایش صورتت رو پاک کن ! بهم داد و گفت : شهدا زنده اند و صدای ما را می‌شنوند . بغض گلوم رو گرفت ! سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود . سرم رو که بالا آوردم نفهمیدم اون خانوم کجا رفت ! همانجا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم، آرایشم را با همان دستمال پاک کردم و بیرون آمدم . اونجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما را می‌شنوند و درد و دل ما را متوجه می شود و راه را به ما نشان می دهد . کرامات شهدا کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان مرکزی https://sapp.ir/basir.markazi https://eitaa.com/basirmarkazi