😅شوخ طبعي
وقتي بي خوابي مي افتاد سرمان، دلمان نمي آمد كه بگذاريم ديگران راحت بخوابند،خصوصاً دوستان نزديك.به هر بهانه اي بود بالاي سرشان مي رفتيم وآنها را از جا بلند ميكرديم؛رفيقي داشتيم،خيلي آدم رك و بي رودربايستي بود.يك شب حوالي اذان صبح رفتم به بالينش،شانه اش را چندبار تكان دادم و آهسته به نحوي كه ديگران متوجه نشوند گفتم:هي هي،بلندشو آفتاب زِد.آقا چشمت روزبد نبيند،يك مرتبه پتو را كنار زِد و با صداي بلند گفت:مرد حسابي بگذار بخوابم،به من جه كه آفتاب مي زند،شايد آفتاب بخواهد نيمه شب در بيايد،من هم بايد نيمه شب بلند بشوم.عجب گيري افتاديم ها!
🌹🍃🌹🍃
┄┅══✼♡✼══┅┄
https://sapp.ir/basir.markazi
https://eitaa.com/basirmarkazi