از خاطرات 💕 فردای عیدغدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به مأموریت به کارهای اداری و غیر اداریش بپردازد و سروسامانش بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو‌به‌قبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشم‌هایم از تعجب گرد شد؛ حاج‌آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن. گفتم: مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می‌کشید؟ نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می‌کند، گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی... 💚💔 @basirtabas