همسر شهید بابایی میگوید، شب رفتنم به سفر حج ، توی خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت، مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم، عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت، تو عشق دوم منی ، من میخواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی
ساکت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت، ملیحه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند
گفت، راه برو نگاهت کنم
گفتم وا… یعنی چه؟
گفت، می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم بسه دیگه ! مردم منتظرند، گفت ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم ، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت این را آن جا بپوش. به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون. میخواهم با مامانتان تنها باشم
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم . آقای کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت سلامتی شهید بابائی صلوات پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم این چه می گوید
گفت این هم از کارهای خداست. پایم پیش نمی رفت. یک قدم جلو می گذاشتیم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس که شدم، نگاهش کردم، دستش روی سینه بود و لبخندی یر لب داشت، این آخرین دیدار من با او بود
🍃❤️
@SabkeZendegi6