🔸صبح را که میخوانم از چادر بیرون میروم و بعد از برگشتن یوسف را میبینم که گوشه چادر نشسته و مشغول تعقیبات نماز صبح است. سجادهای جلوی رویش پهن و چفیهای بر گردنش آویزان است. تسبیح در دست ذکر میگوید و نگاه به زیر انداخته است.
🔹حال و هوای بچهها تغییر محسوسی کرده است. حالا هم رفتار عجیب و غریب یوسف!
🔸خدایا او که تا به حال اهل تعقیبات و این حرفها نبود. اما حالا گوشهای آرام نشسته و دارد نمازش را تا خدا تعقیب میکند! کسی چه میداند. شاید آنقدر تعقیب کند تا به او برسد و من این را در چهرهاش میخوانم. میروم کنارش مینشینم. نگاهش میکنم. مثل میوهای که رسیده باشد از رنگ و لعابش پیداست که وقت چیدن او هم فرارسیده است. دستم را به طرفش دراز میکنم و با بغض در گلو میگویم: قبول باشه آقا یوسف! سرش را بلند میکند، مرا که میبیند در جوابم میگوید: قبول حق باشه عباس جون.
🔹دستم را میفشارد. دستش را که رها میکنم، دوباره تسبیح را در دست میگیرد. با لحنی بغضآلود میپرسم: چی شده یوسف جون! این اواخر خیلی ساکت شدی؟
🔸کمی مکث میکند. چیزی نمیگوید. نگاه که به صورتش میکنم احساس میکنم میخواهد رازی را برایم فاش کند. گوشه چفیهاش را که روی پایش افتاده در دست دیگرش میگیرد و با اطمینان میگوید: «عباس جون! اگه … اگه این دفعه این به خون آغشته نشه من مرد نیستم!» همین. کوتاه. خلاصه. مختصر و مفید. بدون شرح در یک جمله.
🔹همین یک جمله ته دلم را میلرزاند. هول برم میدارد. انگار که برگه عبور او را هم امضا کردهاند که اینطور مطمئن حرف میزند. طوری که گویی میخواهم تقدیر از پیش تعیین شده را عوض کنم، میگویم: انشاءا… که طوری نمیشه و همه بچهها صحیح و سالم و با پیروزی برمیگردن.
🔸اما این را خوب میدانم که اتفاقات زیادی در شرف وقوع است. دیگر نمیتوانم بنشینم. چون اگر کمی هم صبر کنم، اشکهایم جاری میشود.
📝راوی: عباس راشاد
#چله_شهدا
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
💠
@be_eshghe_agha