چندساله بودم که شب تولدتان یاسین خواندم و اشک هایم را پاک کردم؟ آنقدر گذشته که حتی یادم نمیآید. حکایت سالهای نوجوانی بود که به بهانهی حضور و لبخند شما، نیمه شبها به نماز میایستادم و برای نگاه شما به زندگیم اشک میریختم. حالا آنقدر از آن شبهای نیمه شعبان ِتا صبح احیا گرفته و نمازشبهای جانسوز و یاسینهایی که ورقهای قرآن را تر میکرد گذشته که میان آن یکی الناز با این یکی هیچ خط و رابطهای نمیبینم.
با این حال امشب، بعد از نمیدانم چندسال، وسط الهی عظمالبلاء خواندن به هق هق افتادم. وسط یاسین خواندن نوشتههای قرآن کوچک جیبیام خیس شد و بقیهی سوره را از حافظه خواندم. گمانم پس از سالها این مضطرترین حالتم برای خواستن شما، خواستن ِ خود ِ خود ِ خود ِ حضور شما و نه هیچچیز دیگر، باشد. آخر میدانید؟ ما حتی تصور هم نمیکردیم دنیای بی شما انقدر سخت باشد. اصلا نمیفهمیدیم این چیزها را. باید غرق میشدیم و روز به روز کمر خم میکردیم تا میفهمیدیم. حالا هم نه اینکه فهمیده باشیم ...اما مضطر شدهایم...
کاش خریدار اشکهای ما باشید امشب ...
کاش ...
#شرح_حال
#نیمهشعبانمون
#آقابیا
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313