من رنجی در این عالم دارم که هرچندوقت یک بار به جانم هجوم می‌آورد و می‌شکندم. هربار به نوعی جدید اما کاملا شبیه دفعات قبل. با همه‎ی جسارتم مقابل تمام رنج های زندگی، باید بگویم که رو به روی این یکی بسیار شکننده‌م. هیچگاه به طور مطلق نتوانستم مغلوبش کنم. هربار تکه‌هایم را بعد از واقعه از زیر مشت‌هایش بیرون میکشم و بعد همانطور با بغض و بی هیچ‌اشک و تضرعی دانه به دانه،‌ هر تکه را به تکه‌ای دیگر متصل می‌کنم و برمی‌خیزم. هربار فکر می‌کنم این بار هم از پسش برآمده‌م و هربار تنها خودم می‌دانم که مقابلش چه نحیف‌تر شده‌م. علاوه بر آن، هربار بعد از همین رنج تکراری نطق نوشتن باز می‌شود. کلمات برای توصیفم صف می‌کشند. از آن قالب «خوبم و دوست ندارم خستگی‌هایم را توصیف کنم» بیرون می‌آیم و پناه می‌برم به کلمات. کلمات البته آرامم نمی‌کنند، اما پناهگاهند برای منی که مطلقا هیچ پناهی در میان آدم‌ها ندارم. این بار هم مثل هزاربار دیگر بعد از سنگینی عظیمی که بر سینه‌م نشست و به خدا گفتم که تو را شاهد می‌گیرم بر ظلمی که بر من رفت، کمی با خدا به جدیت صحبت کردم. حالا که حق من از ظلمی که در حقم می‌شود تنها سکوت است و دیدن و بی‌صدا شکستن، چشم می‌کشم به قیامت و به عینه دیدن عدالت خدا...