هدایت شده از پایگاه خبری پلاک۵۷
۲ جایی که عزرائیل دلش سوخت 🔹یک روز که حضرت عزرائیل به دیدار حضرت محمد(ص) رفته بود، پیغمبر از او پرسیدند: برادر چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان‌ها هستی. آیا در هنگام جان‌کندن آنان دلت برای کسی به رحم آمده؟ 🔹عزرائیل گفت: دلم برای ۲ نفر سوخت. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را درهم شکست. همۀ سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت. او سوار بر تخته چوبی شد و امواج او را به ساحل آورد و در جزیره‌ای افکند. در این میان فرزند پسری از او متولد شد. من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم و دلم به حال آن پسر سوخت. 🔹مورد دیگر، هنگامی بود که شداد پسر عاد سال‌ها برای ساختن باغ بزرگ و بهشت بی‌نظیر خود تلاش کرد و خروارها طلا و گوهر برای ستون‌ها و سایر زرق‌وبرق آن خرج کرد تا تکمیل شد؛ وقتی که خواست از آن شهر دیدار کند، همین که از اسب پیاده شد و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان آمد که جان او را قبض کنم. آن تیره‌بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مُرد. دلم برای او هم سوخت. 🔹در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(ص) رسید و گفت: خدا سلام می‌رساند و می‌فرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بود که از دریا به لطف خود گرفتیم و بدون مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ولی کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت. سرانجام عذاب ما او را فراگرفت تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می‌دهیم ولی آنان را رها نمی‌کنیم. 📚 «»، نشر سریع و جامع اخبار» @pelak1357 @pelak1357