بهشت خانواده💞
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_هفتاد 😢 سحر چهارشنبه بود. عمران خوابش نمی برد. م
😢 عمران هرچه روی پله ها منتظر ماند، محسن از ورودی حرم داخل نیامد تا بگوید همه آن خبرها دروغ بوده. به زحمت بلند شد. 😭 باید نمازش را می خواند. گریه کنان راه افتاد سمت صحن غدیر؛ همان جایی که محسن بعد از نماز صبح ترتیل می خواند. 🌹بین راه، اذان محسن را که توی گوشی اش ضبط کرده بود گوش داد. همیشه اول می رفتند بخش خادم ها. محسن با آن ها احوالپرسی می کرد و بعد برای تلاوت می رفتند به قسمتی که مردم نشسته بودند. 🌺 عمران آهسته در ِ بخش خادم ها را باز کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط با چشم های قرمز ورم کرده، خادم هایی که آن جا نشسته بودند را نگاه کرد. 🍁🍂 یکی از خادم ها را شناخت. محسن همیشه با او شوخی می کرد. پیرمرد از جایش بلند شد. به طرف عمران آمد. 😢 عمران پرسید : _ حاجی منو می شناسی؟! اشک توی چشم های پیرمرد حلقه زد. سرش را تکان داد : _ آره ... خدا رحمتش کنه ... بیا داخل! 😭😭 عمران نرفت. همان جا پشت در نشست و های های گریه کرد. ادامه دارد... 💞 @beheshtekhanevadeh14