بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتم ✨مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: بله. ریحانه آهسته سلام ک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نهم ✨مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: امان از دست این بچه ها! پس بی خود نبود که ریحانه، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش می کرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم. من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاه مان به هم بیفتد. _می دانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم: همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟ گفت:اگر همه را بخرید، پنج درهم. 🍁پولش را دادم و گفتم: برو این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتری های کوچولو باش! پدربزرگ از ته دل خندید. _باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چهارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید و رفت. برایم جالب بود که پدربزرگ، همه چیز را به آن روشنی به یاد داشت. _این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی می کند. مراعات منِ پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است. دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته وَر برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد. ابوراجح خیلی نصیحتش می کند، اما کو گوش شنوا؟! احساس کرد زیاد حرف زده است. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💍💝https://eitaa.com/behshtshohada💍💝