بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شانزدهم ✨به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨ابوراجح بالای سکّو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد.با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم: همه بزرگواری ها در شما جمع است. 🍁حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود، به پایان برد. مشتری ها برخاستند. هرکدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش(مسرور) ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آنجا کار می کرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه، همراهی مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: گرفته ای! طوری شده؟ دست پاچه شدم. گفتم: در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه، هر چه را در ذهن و دلم می گذرد می بینید. دستم را فشرد و خندید. _ابونعیم هم هر وقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من. به چهره ی مهربانش نگاه کردم. چطور می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده ای داشت. لبخند که می زد، دندان های زرد و بلندش بیرون می افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت. سال ها پیش پدربزرگ گفته بود: هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر این که به چشم های ابوراجح دقت کند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💍💝https://eitaa.com/behshtshohada💍💝