🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣
قسمت صدو بیست
✨مجذوب حرف هایش شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر با احساس باشد.
🍁_نه.
_معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیندازد. به هر صورت، شجاعت تو هم ستودنی است!
_متشکرم! حالا بگذار بروم.
_حاکم اگر سلیقه داشته باشد، می گوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که نمکین و دل رباست. باید به سلیقه قنواء آفرین گفت! نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حله باشد. برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند!
خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.
گفتم: خوب است که آدم با احساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا می بینی! این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته ای؛ به همین شکل به دنیا آمده ای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
سندی رفت روی چهارپایه اش نشست و گفت: حرف دل نشینی بود. امیدوار کننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی، جلویت را نمی گیرم.
وارد دارالحکومه شدم. در با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا درآمدند.
به پنجره ای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. از قضا قنواء آنجا بود. دستار را که از سر برداشتم. دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رودر رو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت: شاهزاده ایرانی! برای نجات ابوراجح آمده ای؟
وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم: تو قوها را می خواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد.
_قوها را دیر آورده ای. ساعتی قبل، دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید می دانم از مرگ نجات پیدا کنند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد!
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍
https://eitaa.com/behshtshohada💍💝 ـ