بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و چهار ✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو چهل و پنج ✨پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: پس من اینجا چه کاره ام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمی خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم. 🍁ریحانه گفت: می خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان ها برسند. پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد. ریحانه گفت: باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت. پیرزن به ریحانه گفت: کجا از اینجا بهتر! خانه شما که جا نداشت دختر. گفتم: چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم. پیرزن میان حرفم پرید و گفت: از همین می ترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد. ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد. گفتم: فکرش را که می کنم می بینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیانِ در بند آزاد شدند. حدس می زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دو راهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد. ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت. دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همان طور که حالا هست، در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. _بله، او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست. _آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر می کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم. _اگر می خواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز! پرسیدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟ ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ﷻ 💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝