بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت بیست و هشت ✨اسب، سر از حصیر بلند کرد و به او خیره شد. سیندخت دلجویانه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و نه ✨سیندخت به پیاله زل زد. آن را میان دستش چرخاند و به ماه خیره شد. 🍁_از بانویت انتظاری ندارم، روزی که مولایت به نیشابور آمد و کیارش او را دید، همه سرنوشت من برهم ریخت. بار اولی که دیده بودمش، عشق با همه تجلی اش در هر دوی ما آغاز شد اما پس از توقف کیارش کنار دروازه نیشابور و شنیدن کلام مولایت، کیارش موجود دیگری شد. موجودی که گویی از کهکشانی دیگر به زمین آمده است. سیندخت، روز بعد از دروازه نیشابور را به خاطر آورد؛ روزی که با عتاب به مغازه کیارش پانهاد. کیارش از جای برخاست و احترامش کرد.سیندخت طعنه آمیز به کاغذی که روی میز او بود، اشاره کرد و گفت: _با شوق شیعیان حدیث می نوشتی، از موبدان خسته ای یا از اهورامزدا؟! کیارش لب هایش را روی هم فشرد. خشکی گلویش را سیندخت هم دریافت. آهی کشید و گفت: _تشنه ام؛ جرعه ای از حقیقت سیرابم خواهد کرد. سیندخت در جای خود میخکوب شده بود. نمی دانست در پاسخ کوبنده ترین جمله ای که انتظار شنیدنش را نداشت، چه باید بگوید. چند قدم عقب رفت و بر نیمکت فرسوده نشست. کیارش سر به زیر افکند و با لحنی دلجویانه گفت: _دختر سلطان بهادر! کاش از نزدیک او را می دیدید. من ده سال پیش او را دیده بودم. ده سال پیش در مدینه، در سفری که به همراه اربابم برای فروش سنگ هایمان رفته بودیم. او را در مسجدالحرام دیدم. گنجه ای از سنگ بر دوش داشتم. اربابم مقابل او ایستاده بود و درباره سنگ ها سخن می گفت. غلامش قدمی پیش نهاد و گنجه را از دوشم برگرفت. لبخندی زد و کیسه ای پر از درهم به سویم گرفت و با مهربانی به من گفت: مولایمان به ما آموخته که مزد کارگر را تا زمانی که عرقش خشک نشده، باید پرداخت. ادامه دارد... ✨✨✨✨✨ 💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ 💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه 🕊💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖