📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و پنجم ♡آسیابانی♡ 🔹️از جنگ تحمیلی مدتی می گذشت و حاج نعمت الله برادر بزرگمان آسیابان منطقه بود. بنده کشاورز بودم و محمد طلبگی میخواند و رسول هم نوجوان بود من و محمد چند مرتبه به جبهه اعزام شدیم 🌷ولی حاج نعمت الله چون تحویل دار آذوقه مردم بود باید بدون وقفه گندمها را آرد میکرد و در آبادی می ماند. تعطیلات فصل تابستان از راه رسید و محمد به مرخصی آمد خطاب به بنده مطلبی گفت که ذهنم مشغول آن شد. 🔹️او گفت: دیشب به دیدار داداش نعمت الله ،رفتم حالش مثل همیشه رو به راه نبود، علتش را که پرسیدم، گفت: دو برادر کوچکتر از بنده به جبهه رفته اند ولی من به خاطر مشغله کاری باید دنیا را بچسبم و عقب بمانم پرسیدم خوب شـما هم شرایط ثبت نام را داری گفت: همسرم بیمار است و بچه هایم قد و نیم قدند چه کنم؟ مسئولیت دارند 🌷گفتم آنها خدا را دارند، ما نیز هوایشان را داریم نگران نباش دوباره چهره در هم کشید و گفت: پس آسیاب چه میشود؟ گفتم: تا برگردی تعطیلش کن؟ با حالتی گرفته گفت یعنی سفرۀ مردم خالی از نان بماند 🔹️سکوت کردم و جوابی نداشتم که قانعش کنم داداش هیبت الله اگر شما موافق باشی هر دو با هم مسئولیت زندگیش را عهده دار شویم تا او نیز عازم جبهه شود نظر شما چیست؟ گفتم اگر تو مرا یاری کنی با کمال میل در خدمت گذاری حاضرم به راه افتادیم و با محمد به منزل اخوی بزرگمان رسیدیم با او عهد بستیم تا زمانی که از جبهه برگردد تمام امور خانوادگی ،کشاورزی دامداری و آسیابانی او را انجام دهیم. 🌷حاج نعمت الله بسیار خشنود از پیشنهاد ما شد و فردای همان روز برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد و من و محمد هم تا اعزام برادر آسیاب را به طور حرفه ای به راه انداختیم و اخوی ما به منطقه جنگی اعزام شد 🔹️ شکر خدا تا برگشت او تمام سفارشهای مردمی به خوبی انجام گرفت، دخترش؛ زهره به امور منزل پدر میرسید همسرم برای آنها نان می پخت و البته محمد طی این مدت سنگ تمام گذاشت و با به پای بنده و شبانه روز از حسابداری و آردگیری تا باربری همه را انجام میداد. 🌷ولی ماجرا تمام نشد و کارمان در آمد زیرا برادرم مشتاق تر از اعزام اولش، فصل تابستان سال بعد دوباره از ما خواست تا مسئولیتش را بر عهده بگیریم تا اعزام شود، و ما هم پذیرفتیم... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹