عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_دهم #افق لرزش دستم👋🏻 باعث شد تمام بندم یخ ❄️کند نفسم را در سینه حبس کردم زنگ در را فشار دادم
با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم🫀 تند تند می زد عرق پیشانی ام😰 را بادست پاک می کردم هوای شرجی شهریور ماه نفس کمی برای من گذاشته بود نگران حال محمد رضا بودم اگر پرستار ... هنوز جمله ی من کامل نشده بود که صدای در آمد به سمت در رفتم که زن صاحبخانه شتابان از داخل اتاق بیرون دوید در که باز کردم چشمانم در چشم خانم پرستار 👩🏻‍⚕گره خورد سلام سلام ببخشید خیلی منتظر ماندید خیابان ها شلوغ بود ، زن صاحبخانه رسید نگاهی به پرسش گرایانه به پرستار کرد پرستار به زن صاحبخانه سلام کرد خیالتان راحت باشه بیمارتون داخل ماشین هست بیاید ببرید داخل من به سمت ماشین رفتم با کمک زن صابخانه محمد رضا را به داخل خانه آوردیم در گوشه ای خواباندیم زن صابخانه که اعظم نام داشت برای تشکر از خانم پرستار او را به صرف چای 🫖دعوت کرد من به سمت محمد رضا رفتم درحالی که سرم را کمی سمت پرستار چرخاندم حالش چطور است ؟ زیاد مساعد نیست باید خیلی از او مراقبت کنید آه تلخی کشیدم نگرانی من و اهالی خانه بیشتر شد پرستار در حالی چند قلپ از چایش را می نوشید به اطراف نگاه کرد .... نویسنده :تمنا🦩🌱🪵