عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_یازدهم #افق با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم🫀 تند تند می زد
دیوار های اتاق پر بود از تصاویر روحانیون 🗣🧔🏻‍♂مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ... من در خانواده ی اهل علم و فرهنگ اروپایی💁🏻‍♀👗 متولد شدم و زندگی کردم به هیچ وجه اهل تظاهرات و انقلاب نیستم از این که به شما و دوستتون کمکم کردم فقط احساس هم وطن بودن داشتم من سکوت کردم و منتظر ماندم کسی صحبتی کند طولی نکشید اعظم خانم باب تشکر را باز کرد و حسابی از خجالت خانم پرستار 👩🏻‍⚕در آمد اتاق شلوغ بود کودکان در گوشه و کنار اتاق مشغول بازی بودند چند دختر نوجوان مشغول تمیز کردن خانه بودند یکی از دختران با دامن گلدار بلوز صورتی رنگ👚 در حالی که رادیو طوسی کوچکی📻 در دست داشت مشغول شنیدن اخبار امروز بود که ناگهان کلمه ای ذهن همه ما را دگرگون کرد انقلابی در دلهای ما برقرار کرد که نمی دانستیم باید چه کنیم ؟ خانم پرستار که در آن لحظه ایستاده بود تا از خانه خارج شود یک دفعه با صدایی ناامید ،حالا من باید چه کنم ؟ چند لحظه بعد اعظم خانم شروع به صحبت کرد می خواهید شب را در کنار ما بمانید ما به حضور شما نیاز داریم در این صورت نیاز نسیت پاسخ گوی سوالات ماموران🧑🏻‍✈️ باشید پرستار سری تکان داد چاره ای ندید من به سمت زیر زمین رفتم در حالی که در فکر فرو رفته بودم کنار حوض نشستم و به آسمان نگاه کردم ،آسمان☁️ مانند فرش نیلی رنگ برافراشته با نگین های سفید بود ،اگر ماموران🧑🏻‍✈️ دیروز مرا دستگیر می کردند شاید ماجرا جور دیگری رقم می خورد نویسنده :تمنا 🍓🫐🧩🎲