.
🕊🕊🕊🕊
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#قسمت ٨
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
👈سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدیدچرا دستکش و شال و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد 👀
دستش رو کشید روی سرم
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن
👈سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد🗣
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن 🙁 و هلش داد
🔰حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد
معلوم بود بغض گلوش رو گرفته
یهو حالتش جدی شد
〽️- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا
- تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه
بعد هم میاد توی خونه تون 🏠
مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه
👈احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت
- پدر من آشغالی نیست خیلیم تمییزه
هنوز بچه ها توی شوک بودن 😲
که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش، رفتم وسط شون
♨️پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم👁👁
👈- کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای من؛ من، جام رو باهات عوض می کنم✔️
👈بی معطلی رفتم سمت میز خودم
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد
👈بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم💼
و برگشتم سمت میز احسان
🔅احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان
- تو بشین سر میز ،من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن
پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید
- لازم نکرده تو بشینی اینجا...😠
👈توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز💼
و نیم چرخ ،چرخیدم سمتش خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم👁👁
محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون
👈- بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی 👊
رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن🎥
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن
👈ضربان قلب خودمم حسابی بالا 💓
رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد
- برپا
و همه به خودشون اومدن✔️
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
❇️ادامه دارد...🔜❇️
🕊🕊🕊🕊