یه وقتی یک اربابی غلام خودش را از خانه اش انداخت بیرون، بعد از چند روز براش خبر آوردند که کجایی
غلامت را در بازار دارند کتک میزنند، خودش رساند بالا سر غلامش، سر غلام را به زانو گرفت
غلام گفت چرا آمدی سراغ من تو که مرا بیرون انداختی!
ارباب گفت: درسته بیرون انداختمت، اما تو را به من می شناسند
امشب به ابی عبدالله ع بگویم
ارباب ما هر جا برویم و هرکاری کنیم ما را به شما می شناسند می گویند
فلانی همان بچه هیئتی و امام حسینی است،
یا اباعبدالله ع شما ر ا در این شب قدر به سه ساله ات قسم می دهیم ما را از درب خانه ات جای دیگری نفرست
کدوم سه ساله؟؟؟؟
همان سه ساله ای که در خرابه های شام بهانه باباش را گرفت
سر بریده بابا را براش آوردند صدا زد