💥گاهی وقت ها می شد که لشکر با کمبود نیرو مواجه می شد.
♦️در این مواقع، آقا مهدی با چند تا سخنرانی که در تبریز انجام می داد، کاری می کرد که مادرها، خودشان بچه هایشان را راهی جبهه می کردند. حالا این قدرت نفوذ کلام آقا مهدی چه بود، نمی دانم. این مسئله برای خود من هم پیش آمد و شخصا شاهد قدرت کلام آقا مهدی بودم.
🔺مادرم از دختری در تبریز برایم خواستگاری کرده بود و قرار و مدارهای خودش را هم با خانواده دختر گذاشته بود.
🔷موعد خواستگاری که شد، من یک کت و شلوار قهوه ای تهیه کردم و آماده رفتن شدیم.
🌹خیلی خوشحال بودم. در همین حین تلفن به صدا در آمد. آقا مهدی بود.
🔻گوشی را که برداشتم، گفت: «هیچ معلوم هست تو کجایی؟» گفتم: «با اجازه شما، دارم می رم خواستگاری!» گفت: «الان وقت این کارها نیست، بلند شو بیا کار داریم.» گفتم: «آقا مهدی! مادرم وقت گرفته، زشته اگه ما الان نریم. تازه شم، بر فرض که من بخوام بیام، جواب مادرم رو چی بدم؟»
🔶 گفت: «گوشی رو بده به مادرت.» خدا را گواه می گیرم، نمی دانم چه چیزی به مادرم گفت که بعد از این که تلفن قطع شد، رفت وسایلم را آورد و گفت: «نمی خوای بری؟ آقا مهدی منتظرته!» از تعجب خشکم زده بود. این همان مادری بود که به زحمت مرا راضی کرده بود که زن بگیرم. حالا خودش می گفت برو، آقا مهدی منتظرت است.
✅ برگرفته از کتاب «نمی توانست زنده بماند» خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: مصطفی الموسوی