استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۰: 🔸... پس از حدود ۴ ـ ۵ ماه، من به روستا برگشتم. پدرم از اوضاع كار و مغازه‌‏مان پرسید. گفتم: راضی هستيم؛ خرجمان كم‌‏وبيش درمى‏آيد و به اجناسمان افزوده می‌‏شود. 🔸پدرم فرمود: «پس حوزه‌‏رفتن را چه‏ می‌‏كنى؟ مگر قولی را كه به حاج‌‏آخوندآقا داده بودى، فراموش كرده‌اى؟» من به ياد مرحوم حاج‌‏آخوندآقا افتادم و در حالی كه اشک، دوْر چشمانم حلقه زده بود، به پدرم گفتم: اگر شما به تهران بياييد و با يدالله مغازه را بچرخانيد، من به حوزه می‌‏روم و با علاقۀ خاصّی كه به علم و روحانيّت دارم، مشغول تحصيل می‌‏شوم. پدرم لبخند زد و فرمود: «فکر خوبی است. من هم از اين كار و دست‌‏تنهايى خسته شده‌‏ام.» 🔸هفتۀ بعد با هم به تهران رفتیم و «آرامش» را هم بردیم تا چند روز در خانۀ خواهر بزرگش مهمان باشد و ببينيم که چه تصميمی می‌‏گيريم. 🔸كارها با خواستِ خداوند مهرْبان پیش می‌رفت. پس از حدود یک هفته، به وسيلۀ يكی از خویشاوندان، در منطقۀ نارمَک، خانه‌‏اى اجاره كرديم و در مدّت خيلی‌كمی همۀ خانوادۀ پدری‌ام ساکن تهران شدند و من و «آرامش» با وسایل كمى به قم آمدیم و من در محلّۀ «جوی‌‏شور» اتاقى اجاره كردم و مشغول تحصيل شدم. 🔸يک شب، مرحوم حاج‌آخوندآقا را در خواب دیدم که پيشانی‌‏ام را بوسيد و اظهار رضايت می‌‏كرد و من جريان این خواب را در كتاب «مرده‌‏ها از زنده‌‏ها خبر دارند»، به صورت مفصّل نوشته‌‏ام. 🔸آن روزها، روزهاى باشُكوه و لَذّت‌‏بخش من بود و من به انتهاى آرزوهایم كه تحصيل علوم دينى بود، رَسيده بودم و خدا می‌‏داند که با چه شور و شوق و علاقه‌‏اى درس می‌‏خواندم. 🔸در آموزشگاه شبانه هم براى ادامۀ تحصيلِ به‌اصطلاح: درس روز ثبت‌نام کردم و با يارى خداوند مهربان، هر دو درس را می‌خواندم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳ ـ ۲۵۵. @benisiha_ir