▫️ شب آخر، رضا بعد از نماز جماعت، گوشهای از دیوار مسجد نشسته بود و اصلا توجهی به تمرین دوستانش نداشت؛ من نیمی از فکرم به تمرین بچهها بود و نیمی از آن، متوجه حال گرفته رضا که اتفاقا هر شب بیشتر از همه علاقهمند بود و هیجان روز اردو را داشت.
▫️ او را صدا زدم تا به ما اضافه شود، وقتی آمد خیسی چشمانش کاملا قابل مشاهده بود. تمرین که تمام شد، از او خواستم که تا خانه همراهش باشم و با هم حرف بزنیم.
▫️ دلیل حال خرابش را پرسیدم و او ابتدا از گفتن حرفش فرار میکرد، اما بعد از چند دقیقه بغضش ترکید و همزمان با سرازیر شدن اشکهایش ماجرا را گفت.
▫️ او گفت: مادربزرگم عاشق امام رضا (علیه السلام) است اما سالهاست به دلیل بیماری زمینگیر شده و نتوانسته به زیارت بیاید؛ اصلا دلیل انتخاب نام رضا برای من، همین مادربزرگم بوده که ارادت خاصی به آقا دارد و وقتی فهمید من قرار است برای زیارت به اردو بروم، با حالتی مظلومانه به من گفت کاش پاهایم توان داشت و همراهت میآمدم ...
▫️ رضا خیلی ناراحت بود که نمیتواند آرزوی زیارت مادربزرگش را برآورده سازد؛ اما او واسطه خیر شد تا شرایطی مهیا کنیم که امروز مادر بزرگش، هم نوا با او و سایر بچهها در حرم امام مهربانیها، سرود عاشقی بخواند.
🔹 خبر دارم از همه دل میبری، دلای شکسته رو خوب میخری ...
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠
@Dastanhaykotah
iD ➠
@Dastanhaykotah