▫️ رسول، با کبوترهایش خاطرهها داشت؛ آنقدر به آنها نزدیک و صمیمی بود که به گفته مادرش، شبها ساعتها کنارشان مینشست و با آنها درد و دل میکرد.
▫️ مادرش تعریف میکرد: رسول، فرزند بزرگ خانواده است و یک برادر کوچکتر به نام رضا دارد که به «سندرم داون» مبتلاست؛ او یک روز از حیاط خانه بیرون میرود و در خیابان گُم میشود.
▫️ رسول همه جا را به دنبالش میگردد و وقتی از پیدا کردن رضا ناامید میشود، چشمش از دور به گُنبد طلایی ثامن الحجج(علیهالسلام) میافتد؛ همان لحظه نذر میکند که اگر برادرش سالم به خانه برگردد، کبوترهایش را در صحن و سرایش آزاد کند.
▫️ رسول ناامید به خانه برمیگردد اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که زنگِ خانه به صدا درآمد؛ پُشت درب خانه، امام جماعت مسجد محله ایستاده بود که رضا را در آغوشش گرفته بود و با لبخند، ماجرای پیدا کردنش در حیاط مسجد را برایمان تعریف کرد.
🔹 من یک کبوترم که پرش را زمانه چید / اینجا هوا برای پریدن مناسب است
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠
@Dastanhaykotah
iD ➠
@Dastanhaykotah