بار هم آرام و متین می گوید:
– برادرم! می شود مرا هم ببرید بیمارستان!
مرد اینجا قدری خشمگین می شود. با عصبانیت صدایش را بلند می کند: «خواهر! تو که چیزی ات نشده! بگذار به مجروحین برسیم! از جلو دست و پایمان برو کنار! بگذار کارمان را بکنیم! برو دیگر خواهر! برو! اینجا نمان!»
زن مظلومانه می گوید: «باشه برادرم!» و بدون هیچ شکوه ای آرام آرام دوباره خود را کنار می کشد. سرش را می اندازد پایین و در حالی که کمی می لنگد، می رود و کنار دیوار می ایستد.
هنوز از هر طرف فریادهای مکرر بلند است. مردم با هر وسیله ای که دم دستشان است مجروحین را روانه بیمارستان می کنند. آمبولانس بعدی از راه می رسد.
❤️دوباره آن زن آرام آرام خودش را به آمبولانس می رساند:
– برادرم! مرا هم ببرید. اینبار قدری خواهش هم لابلای کلامش هست!
⭕️مرد این بار شاکی تر از قبل صدایش را بلند می کند: «خواهر! آمبولانس برای مجروحین است! تو که چیزیت نیست. چرا اینقده اصرار می کنی؟!»
❤️🩹زن این بار لبه چادرش را که محکم در دست گرفته است، قدری شل می کند و روزنه ای از چادر را باز می کند. چهره اش قدری در هم می رود و لبهایش را محکم گاز می گیرد و با دردی که در صدایش پیچیده است می گوید: «برادر ! من هم مجروحم.»
😔مرد از صحنه ای که پیش رویش می بیند وحشت زده می شود. ناگهان دو دستش را بالا می برد و محکم توی سرش می زند و فریاد می زند:
«یا حسین! چند تا از خانم ها بیان کمک! تو رو خدا! خانم ها بین کمک!»
حالا تعدادی از مردم هم که رفت و آمد و درخواست چندباره ی این زن برایشان علامت سوال است، حساس می شوند و جلوتر می آیند.
😔مرد، مردم را قدری عقب تر می راند تا چند زن خودشان را کنار آمبولانس برسانند و رویش را سمت زن بر می گرداند.
زن در حالی که با یک دست چادرش را نگه داشته است، با ساعد و کف دست دیگرش، روده های بیرون ریخته از شکمش را نگه داشته است و خون سرخ او در لابلای سیاهی مانتو و چادرش به چشم نمی آید.
مرد با صدایی بغض آلود می گوید:
– پس چرا حرف نمی زنی خواهرم! چرا نمی گویی مجروح شده ای!
و زن لبخند پر از دردی روی لب می اندازد و سرش را از شرم و حیا می اندازد پایین.
چند زن به کمک می آیند! زیر بغل های زن مجروح را می گیرند و می نشانند توی آمبولاس و آمبولانس ناله کنان می رود سمت بیمارستان افشار.
😭مرد از روی سپر آمبولاس پایین می آید و بغضش می شکند و در حالی که هنوز دو دستی می زند توی سرش، با گریه واقعه را برای مردمی که پر از علامت سوال هستند تعریف می کند.
🟣ساعتی بعد اوضاع آرام می شود.
روی پل فقط چندین چادر ترکش خورده و خون آلود و چندین کفش و عینک و … افتاده است و تاج گل های پرپر شده و حناهایی که روی آسفالت ولو شده است.
مرد خودش را به بیمارستان می رساند. می خواهد از آن زن نجیب و عفیف که در اوج قله ی حیا ایستاده بود، از آن زن استوار و صبور که در ائج جراحت هم مجروحین دیگر را بر خود مقدم داشت، سراغ بگیرد. زنی که در اوج جراحت چادر از سر نینداخت. زنی که شرم و حیایش مانع می شد از زخمش بگوید. زنی که مردانه ایستاد و از جراحتش شکوه نکرد تا شاید مجروحی با حالی بدتر از او روی زمین نماند. زنی که نماد استواری همه ی زنان دزفول بود. نمونه ی عفت و حیای یک بانوی بی نظیر دزفولی.
🟣از پرستارها سراغ زنی با مشخصات آن زن مجروح را می گیرد. یکی دو پرستار اظهار بی اطلاعی می کنند. اما یکی از پرستارها پس از چندین پرسش و پاسخ، سرش را می اندازد پایین و می گوید: شما با آن زن نسبتی دارید؟
🟣مرد می گوید: نه! اما ماجرا را برای پرستار شرح می دهد. پرستار آرام اشک هایش جاری می شود و در حالی که قدم هایش را سریع تر بر می دارد تا مرد شاهد شکستن بغضش نباشد می گوید: «شهید شد!»
مرد به دیوار تکیه می دهد. زانوهایش سست و سست تر می شود و می نشیند روی زمین! گریه اش به ناله تبدیل می شود و فریاد می زند: یا فاطمه زهرا!
😭مرد مدام دودستی توی سرش می زند و یا حسین می گوید در شهادت زنی که باید قصه اش را برای ثبت در تاریخ روایت کند.
🖊زنی که حجابش، عفافش، معرفتش ، بصیرتش ، مردانگی اش ، ایستادگی اش ، صبرش و دلدادگی اش را باید به گوش عالم رساند.
💔💔💔💔💔💔💔💔
پانویس:
خیلی در میان اسناد تاریخ و بین شاهدان آن روز جستجو کردم تا شاید رد و نشانی و نامی از این زن شهید پیدا کنم. اما انگار او مثل همان روز که خود را در چادر سیاهش پیچید ، خود را در پرده گمنامی پیچیده است. خیلی تلاش کردم پیدایش کنم، اما نشد که نشد! لیست تمامی زنان شهید آن روز و روزهای بعد را جستجو و با خانواده هایشان حرف زدم، اما مشخصاتشان با این اسوه ی عفاف و معرفت یکی نبود. فقط یک زن شهید مانده است که رد و نشانی از خانواده اش ندارم که اگر او هم گمشده ی من نباشد، دیگر من نشانی از آن قهرمان پیدا نخواهم کرد، مگر اینکه خدا از راهی دیگر نشان او را سر راهم قرار دهد.
کاش نام و نشانش را روزی پیدا کنم!