حظه زود به گذشته تبدیل میشه، و تو برای اینکه بتونی قدر این لحظه ها رو بدونی باید از هیچ کس توقع نداشته باشی، همیشه فکر کن خودتی و خودت، نیاز ما به آدماست که باعث رنج و عذابمون میشه، اینکه ما هرگز احساس رضایت نداریم اینه که همه ی اینا رو می دونیم و توان عمل نداریم،
و برای اینکه بتونیم این توان رو پیدا کنیم باید شجاعت کافی برای بخشیدن داشته باشیم تا دیگه به گذشته فکر نکنیم، و حتی راه برای اینکه نگران آینده نباشیم توکل کردن به خدا و امید داشتن به روزهای بهتره.
با صدای بوق و ترمز یک ماشین ترسیدم و سرجام میخکوب شدم انگار بی اراده داشتم میرفتم اونطرف جاده که برسم به فروشگاه،
سرمو به علامت عذرخواهی تکون دادم و دویدم، و با خودم فکر کردم شاید درست باشه من از وقتی که مهی رو بخشیدم نصف غصه هام تموم شد،
کاش می تونستم مهران رو فراموش کنم و تمام خاطراتم رو با اون از ذهنم پاک کنم، آروم گفتم، نمیشه خانمی، نمیشه به حرف آسونه،
حالا گیرم که مهران و بدیهاشو فراموش کردم سوگلم رو چیکار کنم؟
نزدیک در فروشگاه یک تویوتا ی دوکابین ایستاده بود تا اومدم از جلوش رد بشم، در ماشین باز شد و جهان پیاده شد و اومد طرف من،
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: ازاینجا برو اگر ببینن من با تو حرف می زنم حتماً اخراجم می کنن الان دیرم شده برو بعد از کار بیا،
جلومو گرفت و گفت: آوا دو کلمه میگم و میرم، دوستت دارم خیلی زیاد؛ می خوام زنم بشی، گفتم: چشم شما دستور بده من اجرا می کنم،
و با سرعت رفتم توی فروشگاه، مدیر اونجا با اخمی که ظاهراً به خاطر دیر رسیدن من کرده بود گفت: لطفاً عجله کنین، سرمون شلوغه آوا سعی کن این چند روزه دیگه دیر نیای،
گفتم: چشم و با عجله رفتم سرکارم، اما بدنم می لرزید و نمی تونستم حرفی رو که جهان بهم زده بود فراموش کنم،
وقتی رسیدم پشت صندوق نگاهی به بیرون انداختم ماشین رو ندیدم انگار رفته بود ولی حدود ساعت هشت بود که با یک بسته اومد کنار صندق و آروم گفت: اومدم باهات حرف بزنم کی تعطیل میشی؟
زیرچشمی نگاه کردم که کسی متوجه ی من نباشه گفتم: ساعت ده آقا دویست و نه تومن میشه.
پول کتی که خریده بود حساب کرد و گفت: بی زحمت بزارین همین جا باشه من بازم خرید دارم، با حرص بسته رو گذاشتم زیر پام و تا ساعت ده که فروشگاه تعطیل شد نگاهش رو احساس می کردم، و همینطور دور و اطراف من می پلکید،
اونشب چون هوا بارونی بود بابا یکم زودتر آومد دنبالم که توی بارون نمونم،
دیگه از اینکه اون منو زیر نظر گرفته بود کلافه شده بودم،
بسته رو برداشتم از فروشگاه اومدم بیرون و رفتم سراغ ماشین بابا، جهان هم دنبالم اومد،
بابا ما رو دید و پیاده شد، در حالیکه بسته رو طرفش دراز می کردم، محکم و قاطع جلوش ایستادم و گفتم: حرفت رو بزن چی می خوای از جون من؟ ولم کن دیگه تو داری مزاحم من میشی،
بابا گفت: آقا جهان چی می خوای برای چی جلوی دختر منو می گیری؟
گفت: سلام ایرج خان به خدا منظور بدی ندارم من آوا رو دوست دارم، شما به حرف بابام توجه نکنین من وابسته به اونا نیستم، اگر شما قبولم می کردین تنها میومدم،
باور کنین که من همه چیز از خودم دارم، اصلاً آوا رو برمی دارم می برم یک جای دور با هم زندگی می کنیم،
گفتم: برمی داری میری؟ به همین راحتی؟ مگه من دستمالم؟
توام مثل پدرت فکر می کنی همه نوکر و جیره خوارت هستن.
گفت: ای بابا توام که هر طوری حرف می زنیم بهت برخوره اصلاً بابام نگفت که تو رو نمی خواد قسم می خورم با یکم مبارزه همه چیز به زودی درست میشه، قول میدم خوشبختت کنم. گفتم: موضوع اصلاً پدرت نیست، اینو بهم بگو من به تو قول ازدواج دادم؟یا با تو قول و قراری گذاشتم که حالا ازم می خوام مبارزه کنم؟
ببین یک کلام ختم کلام، من قصد ندارم زن کسی بشم، هیچکس نمی تونه منو برداره بره، ببین توی این قاب یک دسته از موهای بچه ی منه، همش همین برام از این دنیا مونده، من این موها رو با دنیا عوض نمی کنم، می فهمی؟
حالمو می فهمی؟ به خدا برای زنده موندن صبح تا شب دارم مبارزه می کنم دیگه نای مبارزه کردن با تو و خانواده ی تو رو ندارم،
خواهش می کنم؛ برو و دست از سر من بردار بزار زندگیم رو بکنم و مدام آرامش منو بهم نزن، و نشستم توی ماشین و در رو بستم،
بابا گفت: آقاجهان مردونگی کن و برو سراغ یکی دیگه، و سوار شد و راه افتاد جهان همینطور وارفته بود، ایستاد تا ما دور شدیم،
دو روزی گذشت و از جهان خبری نشد و باور کردم که دیگه دست از سرم برداشته پنجشنبه بود وقتی از سرکار برگشتم با اینکه دیر وقت بود زنگ زدم به شماره ای که از دکتر گرفته بودم تا خاطرم جمع بشه میان، بعد براشون تدارک پذیرایی ببینیم،
البته مهی تمام اون روز کار کرده بود تا ویلا رو تمیز کنه، هلاری مادر دکتر گوشی رو برداشت و وقتی گفتم آوا هستم منو نشناخت،
گفتم: می خواستم ببینم فردا حتماً تشریف میارین ویلای ما؟
یادش اومد و گفت: بله احسان هنوز از بیمارستان