مردی در آینه قسمت سی و یکم - چه اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... - دنبالم بيا ... بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي ... - بشين رو صندلي ... هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ... با توقف فايل ... چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود ... براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد ... نفس عميقي كشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - اين چي بود؟ ... -نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادي نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممكن بود؟ ... ما هر دومون يک فايل رو گوش كرده بوديم ... از روي صندلي بلند شد ... - چه آرامش عجيبي داشت ... اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ... تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود ... هيچ كدوم طبيعي نبوديم ... من غرق سوال ... و اوبران ... كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده بود ... اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت ... حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد ... با اين بهانه كه امشب تنهاست ... و كيسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ... - بهتره بياي خونه ما ... هم من از تنهايي در ميام ... هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ... بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه ... از بچگي عشق من حل كردن معادلات و مساله هاي سخت رياضي بود ... ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم ... حالا هم پرونده قتل كريس ... و هم اين اتفاق ... هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. . فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم .. . و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه كريس تادئو بود ... مردی در آینه قسمت سی و دوم پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ ... حس بدي وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ... اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ... - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمک كنه .. . انتظار و درد ... از توي در كنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ... چشم هاي پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محكم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من كه چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد ... يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک ، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ... - اي كاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد ... سعي در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... كه چه كسي و با چه انگيزه اي ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...