باورم نشد. «حتماً دارین شوخی می کنین؟» «اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.» «با این وضعی که شما داري، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!» «به یاري امام زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.» اصرار من، اثري نداشت.از همان روز دست به کار شد.یک طرف خانه را خراب کرد.کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر،دو تا اتاق ساخت. دو، سه شب بعد، باران شدیدي گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند.من هم دست کمی از آنها نمی آوردم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم، حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لاي درز کارهاي او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: «حالا که حالت خوب شده و فردا می خواي بري جبهه، ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدي، اون طرف دیگه ي خونه رو هم درست کن.» «ان شاءاالله» هنوز شیرینی اتاقهاي جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزي که دیدم، کم مانده بود سکته کنم. یک گوشه ي دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: «ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجري می سازم.» گفتم: «با اون پنج، شش روزي که شما مرخصی می گیري هیچ کاري نمی شه کرد.» گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.» خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: «بفرما تو.» گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.» رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من. «کار مهمی پیش اومده، باید برم.» طبیعی و خونسرد گفتم: «خب عیبی نداره، برو ولی زود برگرد.» صداش مهربانتر شد، گفت: «تو شهر کارم ندارن.» «پس کجا؟!» «می خوام برم جبهه.» یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. تو کوچه که می آمدي، خانه ي ما با آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «شما می خواي منو با چند تا بچه ي کوچیک، تو این خونه ي بی درو پیکر بگذاري و بري؟!» چیزي نگفت. «اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردي.» طبق معمول این طور وقتها، خندید.گفت:«خودت رو ناراحت نکن، به ات قول می دم که حتی یک گربه روي پشت بام خونه نیاد.» صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: «حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.» دلم می خواست گریه کنم. گفتم: «یعنی همین درسته که من تو این خونه ي بی درو پیکر باشم، اونم با چند تا بچه ي قدونیم قد؟» باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوري ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لبهایش رفت. قیافه اش جدي شد. تو صداش ولی مهربانی موج می زد. «نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روي پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتمخ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.» حرفهاي آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. «الان هم می گم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده اي تو این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت نباش...» مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش آب بود روي آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ي سر سوزن هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد.نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک «خوب» کشیده و معنی داري گفت. پرسید: «تو این چند وقته، دزدي، چیزي اومد؟» با خنده گفتم: «نه.» خندید. ادامه دادم: «اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی.»... خدا رحکمتش کند، هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توي دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده اي مزاحم ما نشده است " 1. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"