🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
بله.
بچه کو؟
ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکان می داد گفت:
-هان، هان.
و دوباره دختر بور و سفید روبرویش را نگاه کرد و خنده ای کرد. بیخود کشش می داد، ملیکا این را به خوبی می فهمید. -شما، چند سالته؟!
بیست و هشت سال. -اهل کدام شهر؟!
ملیکا متعجب و زمزمه وار جواب داد. مرد با نیش باز گفت: -هان. ماشاا... ماشاا !... هومن کنارش ایستاد و با اخمی بر پیشانی گفت: -تموم نشد؟! ملیکا فقط نگاهش کرد. جوابی نداشت. چه می دانست؟! هومن با همان اخم رو به مامور گفت: -مشکلی هست؟! مامور با دیدن هومن مدارک را به سمتش گرفت. ملیکا نفس راحتی کشید. انگار تمام شده بود. راه افتادند. چند گامی که جلوتر رفتند هومن به تندی گفت: مجبور نبودی به تمام سوالاتش جواب بدی!
ملیکا با چشمانی گشاد شده از تعجب به او نگاه کرد و گفت:
چرا؟
نگو که نفهمیدی می خواست به حرف بگیردت!
خب فکر کردم سوالات معموله. هومن در مقابلش ایستاد. حرصی گفت:
پس چرا از من نپرسید؟ ملیکا عاصی از لحن او و کلافه از این که اصلا چه ربطی به او دارد، گفت:
چه بدونم! نگاهش به سمتی دیگر متمایل گردید. انگار حق با او بود. خب از کجا می دانست؟! اصلا چه تقصیری داشت؟! در واقع هضم ماشاا... گفتن مردک | برایش سنگین بود. مرد چشم چران داشت با چشمانش ملیکا را قورت می داد. سایز چشم هایش اندازه توپ فوتبال شده بود. واقعا که! بیخود به این دختر پریده بود. دوباره نگاهش کرد. این که ناراحتش کرده بود واضح بود، ولی دیگر نمی شد کاری کرد. گذشته بود!
-بریم؟ ملیکا پرسشگرانه نگاهش کرد. یک دفعه ای آرام شده بود. عجب! البته می دانست که اشتباهی مرتکب نشده است، ولی جای تعجب داشت. اخم، عصبانیت، و حالا آرامش. نمی شد شناختش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸