#طنز_جبهه
🪴قسمت سیزدهم🪴
🍂فکر کردم پام پیچ خورده.
🍃کشان کشان خودم رو به پشت کپه ی خاکی کشاندم که از حرکت بولدوزر ایجاد شده بود.😖
🍂 پناه گرفتم. گلوله های سرخ همچنان می باریدند.😓
🍃مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپه خاک پنهان کنم.😥
🍂 حاجی مهیاری دوان دوان به کنارم رسید. 😮
🍃با خنده نگاهی انداخت و گفت: چی شده بوم غلتون؟ نیومده افتادی؟ خدا کنه پات قطع شه تا من باهات خیابونای تهرونو آسفالت کنم.😅😂
🍂 خندم گرفت.😄😁
🍃 اول خواست مرا ببرد عقب که قبول نکردم.🥲
🍂بعد خندید و گفت: حالا خودت برو عقب. من که گفته بودم.😟
🍃 حاجی که رفت، برای دقایقی تنها شدم.😐
🍂 بچه های محلمون رسیدند. رضا که آمد، گفتم: برو داش رضا، ما که همین اول کاری زِرت مون قمصور شد.😑
🍃پنج شش نفر با دو برانکارد بالای سرم آمدند.🤭
🍂 از هول و هراس شان معلوم بود بدجور ترسیدهاند. جر و بحث بینشان بالا گرفته بود که کدامشان مرا عقب ببرند.😠
🍃عصبانی شدم و هر چه فریاد زدم:
شما برید جلو، من خودم میرم عقب....
قبول نکردند.😤
🍂 دست بردم، اسلحه را برداشتم و گفتم:
به خدا قسم اگه نرین جلو،با تیر می زنمتون...
من حالم خوبه. خودم میرم عقب.😡
🍃 آنها که رفتند، باز تنها شدم.😶
🍂 در همان حالت درازکش، کوله پشتی و تجهیزات را از خودم باز کردم.😫
🍃 بلند شدم و با وجود رگبار شدیدی که به طرفم می آمد، شروع کردم لنگ لنگان دویدن.😩
🍂به اولین خاکریز که رسیدم، صبر کردم آتش تیربار پشت سرم سبک تر شود.😮💨
🍃ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"