داستان نبرد شغال با شیر
گاهی وقتها مشاجره با یک احمق،
ما را هم احمق، جلوه می دهد...
🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
به شیری شغالی بگفتا چنین
بیا تا ترا من زنم بر زمین
کنون با تو جنگم در این مرغزار
ندیده به خود تا کنون روزگار
به غرش درآمد نهیب اش بِزّد
مرا با تو کاری نبُد بی خرد
بگفتا شغال بّه که ترسیده ای
یکی پهلوانی چو من دیده ای؟
به پیش شغالان برم آبرو
نگشتی تو با من چرا روبرو
ترا میزنم بر زمین ناگهان
تو ترسی تمسخر شوی پیششان
بگفتا به او شیر دشت و دمن
مرا با تو نادان نباشد سخن
تمسخر نباشد مرا آبروست
که دوری ز جاهل برایم نکوست
مرا با شغالی نَیَرزَد نبرد
که این کسر شان ام بودبی خرد
مرا پیش شیران خجالت بود
که تحقیر و بس آبرویم رود
بزرگی خود خود نگهدار باش
به ابلّه رسیدی تو هشیار باش
چه زیبا بود پند تو ( بیقرار)
گذر کن ز نادان تو در روزگار
بیقرار اصفهانی