─┅════✿🕊🌷🕊✿════┅─ ۞◁باور کردنش سخت است اما یکی از بچه ها پس از ۱۲ سال هر وقت دلش می گیرد به گلزار می رود. بعد برای دیدن بچه ها جلوی عکس هایشان می ایستد و با آنها حال و احوال می کند. او آن قدر جالب با آنها صحبت می کند که اگر ندانی فکر می کنی دارد با یک آدم زنده خوش و بش می کند. ❀ در میان حرفهایش سراغ بچه های دیگر را می گیرد. گله می کند. جک می گوید و حتی شکایت می کند. مثلا یکی از بچه های مفقودالاثر، چندین ماه بود که به خوابش نیامده بود و شکایت او را به فرمانده گردان شهیدش می کرد ❍ و رسما با عصبانیت و به همراه چند بدوبیراه خودمانی می گفت: «من هر روز پس از نماز صبح دعایش می کنم، اما او به خوابم نمی آید. یا این که گزارش هفتگی بچه ها را برای آنها ارائه می داد ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎ ─┅═══༅𖣔4⃣𖣔༅═══┅─